قفسم را مشكن
تو مكن آزادم
گر رهايم سازي
به خدا خواهم مرد
من به زنجير تو عادت دارم
تو محبت كن بگذار تا عمريست
من بمانم چو اسيري به حريم قفست
من نشانے ازتـو ندارمـ
امــا نشانـے ام را
براے تـــو مے نويسم
در عصرهاے انتـــظار به
حوالي بے كسے قـدم
بگذار خيابان غربــت را پيداكن
و وارد كوچه هـاےتنهايے شـو
كلبه ےغريبے ام را پيدا كن
كنار بيــد مجنون خزان زده و
كنـارمردابــ آرزوهاےرنگے ام
در كلبه رابـاز كن وبـه سراغ
بغـض خيس پنجره برو حرير
غمش را كنار بزن مرا مے يابے
پشت هر پنجره بي صدا دلم مي شكند
اين من هرگز نشود ما دلم مي شكند
بي جهت خط لبم گشت مماس لب تو
بوسه باران شوم حتي دلم مي شكند
كار من خواندن آيه هاي يأس است همين
هر شب از سردي واژه ها دلم مي شكند
مانده ام چشم به راه قدمت آبي من !!
مي رود بي تو دقيقه ها دلم مي شكند
اين غزل مثل دلم مرد بخوان فاتحه اش
درد من نيست يكي دو تا دلم مي شكند ...
برسنگ قبرم بنويسيد خسته بود
اهل زمين نبود نمازش شكسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد شيشه بود تنها از اين نظر كه سراپا شكسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد پاك بود چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد اين درخت عمري براي هر تبر و تيشه دسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد كل عمر پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود
بر سنگ قبر من بنويسيد تنها ترين تنها منم...